مدرنیته سردی که من رو تربیت کرد، تمایل زیادی به روبات دیدن آدم ها داشت. خشک و پر توقع: بیشتر، بهتر و سریع تر. مهم نیست چه کار می کنی، اون هیچوقت کافی نبود. همیشه مدرک بالاتری جایی منتظرم بود. فکر منطقیم آدم های جدیدی برای رقابت داشت و می دونستم همیشه پازلی هست که حل کردنش دانش و تلاش بیشتری می خواد. تو اون دنیا، من خوب بودم. ولی وقتی پامو از مرزهاش بیرون گذاشتم، چیزهایی دیدم که تازه بودن. مثل دوستی، وفاداری، همدلی. شاگرد تنبلی بودم برای فهم این چیزا. وقتی تنها چیزی که از شما خواستن فکر کردن بوده، دیگه نمی تونید حس کنید. کلیشه است، ولی متاسفانه یکی از واقعی هاش! خواستم که تغییر کنم.

امروز، دیوار رو برداشتم. ولی قانون های قبلی بی معنی ان واسه اتفاق های جدید. رودی که جلوش سد ساختم تو این مدت دریا شده. زمین برای جا دادن سیل کم تحمله و مرزی نیست که به رود شکل بده. از گل هایی که به دست و پام چسبیدن ملولم. باید سنگ پیدا کنم. دونه دونه کنار هم بچینم. بستر بسازم. به قول  بانو سیمونه:

 

It's a new dawn

It's a new day

It's a new life

For me

And I'm feeling good

 

حتی اگه روزهای بد داشته باشم.



مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها