نـــ یـــ و اِ ل



مدرنیته سردی که من رو تربیت کرد، تمایل زیادی به روبات دیدن آدم ها داشت. خشک و پر توقع: بیشتر، بهتر و سریع تر. مهم نیست چه کار می کنی، اون هیچوقت کافی نبود. همیشه مدرک بالاتری جایی منتظرم بود. فکر منطقیم آدم های جدیدی برای رقابت داشت و می دونستم همیشه پازلی هست که حل کردنش دانش و تلاش بیشتری می خواد. تو اون دنیا، من خوب بودم. ولی وقتی پامو از مرزهاش بیرون گذاشتم، چیزهایی دیدم که تازه بودن. مثل دوستی، وفاداری، همدلی. شاگرد تنبلی بودم برای فهم این چیزا. وقتی تنها چیزی که از شما خواستن فکر کردن بوده، دیگه نمی تونید حس کنید. کلیشه است، ولی متاسفانه یکی از واقعی هاش! خواستم که تغییر کنم.

امروز، دیوار رو برداشتم. ولی قانون های قبلی بی معنی ان واسه اتفاق های جدید. رودی که جلوش سد ساختم تو این مدت دریا شده. زمین برای جا دادن سیل کم تحمله و مرزی نیست که به رود شکل بده. از گل هایی که به دست و پام چسبیدن ملولم. باید سنگ پیدا کنم. دونه دونه کنار هم بچینم. بستر بسازم. به قول  بانو سیمونه:

 

It's a new dawn

It's a new day

It's a new life

For me

And I'm feeling good

 

حتی اگه روزهای بد داشته باشم.



-کاش در باز شه، یکی بیاد داخل و بگه این کار رو بکن، از اون محیط فاصله بگیر، با فلان آدم قطع رابطه کن، بگه که بمون یا برو و چه کار کن بقیه زندگیتو.

تلفن رو یه گوشه انداخت و نشست لبه­ ی تخت. خط کوچیک بین ابروهاش می­ گفت که ذهنش درگیر موضوع مهمیه. توی سکوت اتاق فکر کردم: ایول، چه ایده­ ی خوبی! از اون لحظه، ما دو نفر این آرزو رو روزهای زیادی تکرار کردیم. نوشتیم، گفتیم. و بعدش فهمیدم که نه، ته دلم واقعا رضا نیست به این قضیه. اصلا برای همینه که وقتی تو یه چالش گیر کردم چیزی توی وبلاگم نمی­ نویسم، برای همینه که همیشه صبر می­ کنم تا یه جریان تموم شه بعد ازش حرف بزنم. چرا؟ چون می­ ترسم اون یه نفر بیاد و بگه که هی، تو داری اشتباه می­ کنی. یا بگه: واقعا فکر کردی قراره همچین چیزی اتفاقی بیافته؟ از اون ترسناک ­تر اینه که خودم هم بفهمم حق با اونه، اما یه چیز ترسناک­ تر هم وجود داره. اینکه سست بودن زمین زیر پام رو ببینم و، باز هم به قدم برداشتن ادامه بدم.

 



آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها